جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش
خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق
و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی
برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد و مثل
موی لاغر و باریک میشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو
میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق و فربه
میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟ لاغر
و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر
نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود، پس
چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر
داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست.
آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناک است.