- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
ومادر و پدر داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مادر گفت: " من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " .
مادربلند
شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف
ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ،
شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای
صبحانه فردا از آب پرکرد.
پیراهنی
را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و
دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل
آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.
روز اول 20، درخت برید ، رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد که ضعیف شده است . پیش رئیسش رفت ، غذر خواست و گفت :
"نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم!"رئیس پرسید:
"آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟"
او گفت :
"برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!"
نتیجه:
برای اینکه در دنیای رقابتی امروز ، همیشه حرفی برای گفتن داشته باشی ، باید برای به روز کردن خودت ، وقت بذاری ! و گرنه.......
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.