- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
ومادر و پدر داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مادر گفت: " من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " .
مادربلند
شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف
ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ،
شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای
صبحانه فردا از آب پرکرد.
پیراهنی
را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و
دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل
آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.